شروع

آهنگ وبلاگ خوب است. صداها را قطع کن و فقط با احساس بخوان...

تا عمق قصه میروی...

همین جا باش...

نرو...

هفت دقیقه یا بیشتر... فرقی ندارد... فقط باش...

 

اولین عنوان

استقلال برد... ولی نبرد... استقلال 24 امتیاز دارد... ولی جدول 22 نشان میدهد... اینها همه یکچیز نشان میدهد... در حقمان ناحقی شد... استقلالیها ناراحتیتان را ثبت کنید... تمام

حال امروز بعضی هایمان...

روزی پاتوقی جز وبلاگی گمنام نداشتم ... ولی اینروزها اینترنت و وبلاگ راضی ام نمیکند... دلم دلش چیزی میخواهد... دقیق نمیدانم چه میخواهد... ولی هرچه هست ... چیز بزرگیست... شاید... بزرگترین خواسته اش... آغوش یک عشق باشد... فقط آغوش ... و نه بیشتر...

دوستت دارم

اینجا ...

من هستم منتظر...

فقط تو نیستی...

جای خالیت احساس میشه...

خلوت هایم فقط تو را کم دارد...

این خانواده 3 نفره تو را میخواهد...

برای کامل شدن تو لازمی...

بیا...

این من نیستم...

این من نیستم...

با این همه غم...

این من نیستم ...

با دریایی از نامیدی...

کاش شماره تلفن قلبم را داشتم...

آنوقت زنگ میزدم و باهاش درد دل میکردم....

گریه میکردم ، بغض میکردم...

این من نیستم که خودم را نمیشناسم...

بخند ای خودم...

بخند تا روزگارت عوض شود...

روزی خواهد رسید که همانی هستی که میخواستی...

ولی نتوانستی در گذشته بهش برسی...

نه ، این من نیستم...

عوض خواهم کرد...

خودم را...

قلبم را...

آری این من نیستم...

**************

 

نمیدانم به کجا سفر کرده ام...

که اینجا برایم نا آشناست...

نمیدانم کجا باید سفر کنم...

تا اینجا برایم روشن شود...

خواهم ساخت اینجا را...

تا روشن شود و آشنا...

اصلا بیا باهم...

یک حس را تو...

و دیگری را من...

 ************

فردا این نخواهم بود...

امروز منم...

فردا آنم...

من دیگر این شخصیت را نمیخواهم...

من خودم را میخواهم...

نه این که هستم...

به اسمان نگاه میکنم....

داد میزنم...

آه میکشم...

اما عوض نمیشوم...

کاش معجزه میشد و من...

میشدم همان که میخواهم...

(گل یا پوچ)

زندگی ما آدم ها چیزی نیست جز یک بازی...

بازی گل یا پوچ...

یا گل یا پوچ...

اینجا همه چیز بازی گرفته شده...

این مانیستیم که انتخاب میکنیم...

انتخاب میشویم...

گل یا پوچ...

تولدی دوباره...

 

گاهی اوقات باید از همه چیز گذشت

تا شاید یک چیز داشت

...

گاهی باید از خودت بگذری

تا دیگری را نگه داری

...

گاهی وقت ها باید چشمانت را ببندی

تا یک چیز را ببینی

...

ولی گاهی اوقات همه چیز را از دست میدهی

اما چیزی بدست نمی آوری

...

آنوقت است که دوباره متولد میشوی

از صفرٍصفر

...

تولدم مبارک

...

 

 

با زندگی

احساس میکنم دارم زندگی را میبرم.

محکوم به پذیرفتن است...

کاری نمیتواند بکند...

جز اینکه وسوسه ام کند...

برای غصه خوردن...

در طول این زندگی یاد گرفتم عشقم را فدای کسی نکنم که من دوستش دارم بلکه فدای کسی کنم که او دوستم دارد.
چون فقط دراین صورت است که عشقم حرام نمی شود.


داشتن یا نداشتن

زمانی بر این فرض بودم: بدون داشتن تو نمیتوانم...

اما اکنون بر این فرضم: بدون داشتن تو هم میتوانم...

و آینده فرضم خواهد بود: داشتن یا نداشتنت برایم هیچ فرق نمیکند...

دوبیتی

خواستم از از تو بگویم که نشد                    خواستم از تو بخوانم که نشد

همه ی هستی من جمع شده در خواستم                  خواستم با تو بمانم که نشد